خدایم,,, تصورم همیشه این است ڪه به وقت فصل های جدید، با ڪوله پشتی ای ڪه روی دوشت انداخته ای، می ایستی پشت در خانه هامان، انقدر زنگ می زنی ڪه در را به رویت باز ڪنیم. بعد از توی آن ڪوله ی هفت رنگِ جادویی ات، فصل را در می آوری و همه جا می پاشی. یڪ همچین چیزی باید باشد. در بهار، یڪی یڪی شڪوفه ها را بر سر شاخه ها میچسبانی. در تابستان گرما و رنگ زرد و طلایی را می پاشی روی زمین در پاییز هم خودم دیده ام آن بالا می نشینی، دست می گذاری زیر چانه ات و جلوی قدم های
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت